منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

صل چهارم
قسمت سوم
خنده ارامی کرد و گفت: شخصیت جالبی دارید با اینکه ناراحت هستید ولی نمیتونید دست از کنجکاوی بردارید. تینا موجودیه که وقتی با دختری بالا تر از خودش روبرو میشه نمیتونه خودش رو کنترل کنه ولی نمی دونم چرا با شما بدتر از اونچه که من فکر میکردم رفتار کرد.البته یه حدسی میزنم ولی نمیدونم درسته یا نه.
- اگر تینا همون دختری باشه که من دوبار باهاش تلفنی حرف زدم باید بگم که از تعادل روانی برخوردار نیست فکر میکنم میتونید از اون دوستتون که متخصص گوش و حلقه ادرس یه روان پزشک حاذق رو بگیرید.
- پیشنهاد خوبیه فقط نمیدونم چطوری تینا روراضی کنم که ویزیت بشه... حالا با توجه به اینکه خودتون میگید تینا از تعادل روانی برخوردار نیست شما باید بتونید کاری رو که امروز کرد فراموش کنید.
- فراموش کنم؟ ولی من تا بحال نتونستم هیچ خاطره تلخی رو از یاد ببرم که این دومیش باشه.
- اگر بیاد ازتون معذرت خواهی کنه چی؟
- اصلا دلم نمیخواد یه بار دیگه ببینمش حتی برای اینکه بخواد معذرت خواهی کنه.
- فکر نمی کردم شما اینقدر کینه ای باشید.
- منم فکر نمیکردم شما انتظار داشته باشید که من هر بی احترامی رو فراموش کنم.
- من انتظار ندامر، خواهش کردم و البته اگر بدونید که تینا تا حالا از کسی یا واضحتر بگم از هیچ دختری عذرخواهی نکرده پس توجه داشته باشید که من ااونقدر از رفتار امروز تینا با شما متاسفم که لازم می دونم حضورا از شما معذرت خواهی کنه.
- نه لازم نیست.
- میتونید بگید به چه علت؟
به جای پاسخ دادن به سوالش گفتم: اگر همین جا ها نگه دارید من پیاده میشم.
- چرا؟ تا جلوی منزل میرسونمتون.
- بیشتر از این مزاحمتون نمی شم
- مزاحم نیستید لطفا راهنمایی کنید از کدوم طرف برم و دیگه ام تعارف نکنید.
- سر چهار راه بپیچید سمت راست.
در حالیکه به طرف راست میپیچید گفت: می دونید خیلی کنجکاو شدم بدونم چه کسی اینو به شما هدیه داده. ممکنه کنجکاوی منودر این مورد ارضا کنید؟
در حالیکه کیف را نگاه میکردم گفتم: پدرم
با ناباوری گفت: پدرتون؟
- بله.. باور نکردید؟
- چرا ولی یه کم...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: از قیافتون پیداست که باور نکردید پس توضیح دروغی ندید.
- من فکر میکردم این هدیه از طرف کسی دیگه اس. ولی حالا که میگید از طرف پدرتونه حرفتون رو قبول میکنم. حتما پدرتون وقتی هدیه اش رو این طوری ببینه خیلی ناراحت میشه.
- بابا دیگه نیست که ببینه چه بلایی سر هدیه اش اومده.
- من واقعا متاسفم خانم رسام. هم از بابت فوت پدرتون هم ازبابت حرف نسنجیده ای که به تینا گفتم که باعث این ماجرا بشه. نمیخواستم مقابل او اشک بریزم نفس عمیقی کشیدم وگفتم: بهتره دیگه در موردش صحبت نکنیم در ضمن لطف کنید بپیچیدخیابون بعدی.
وارد خیابان که شدیم متوجه سه پسر جلوی مجتمع شدم، به دقت نگاه کردم وکمی که نزدیکتر شدیم عماد را شناختم. بی گمان در انتظار من جلوی مجتمع جمع شده بودند. امروز دیگر حوصله ی این سه مسخره را نداشتم تنها راه چاره کمک گرفتن از اقای فرهنگ بود. در حالیکه سعی میکردم کاملا به سمت اقای فرهنگ بچرخم تا انها مرا نبینند گفتم: اقای فرهنگ اگر ممکنه سریع از جلوی این مجتمع در بشید.
در حالیکه سرعت ماشین را بالا میبرد گفت: اتفاقی افتاده؟
-نه چیز زیاد مهمی نیست. لطف کنید بریدتوی اولین کوچه.وقتی وارد کوچه شد. گفتم: خوب ممنون من همین جا پیاده میشم.
- خانم رسام مشکلی پیش اومده؟
- مشکل که نه.
-خونتون توی همین مجتمع اس؟ بی انکه منتظر جواب بماند گفت: اون سه تا پسر جوون باهاتون نسبتی داشتند؟
- نسبت که نه... همسایه هستند.
- نمیخواستید مارو باهم ببینن؟
- اونکه نه ، ولی خب چطوری بگم.... می دونید..
حرفم را برید و گفت: چرا نکنه.... اصلا بهتره خودتون توضیح بدید.
- چون به کمک شما احتیاج دارم بهتون میگم وگرنه یک کلمه هم حرف نمیزدم.
- من به یک دنده بودن شما ایمان دارم حالا توضیح بدید.
درحالیکه از حرفش خنده ام گرفته بود گفتم: این سه پسر به دلیل اینکه من بهشون محل نمی ذارم قصد ادب کردن منودارند. حالام منتظر هستند ولی من امروز حوصله ایناروندارم شما باید سرشون رو گرم کنید تا من برم توی مجتمع.
- بر فرض امروز تونستید این طوری ازدستشون در برید فردا چه کارمیکندی؟
- سر فرصت هر سه تاشون روادب میکنم فقط امروز ظرفیتم تکمیل شده وگرنه به کمک شما احتیاجی نداشتم.
- اخه به صرف اینکه بهشون اهمیت نمیدید که نباید این طوری کنند. مطمئنید که همه ی ماجرارو توضیح دادی.
- چند روز پیش توی راه پله منتظرم بودند منم با دوسه تا جمله حسابی ردشون کردم. اونام منو تهدید کردند که حسابمو برسند.
درحالیکه سرش را تکان میداد گفت: تا حالا نشنیدین که میگن زبان سرخ سر سبز دهد برباد؟
بانگاهی به ساعتم گفتم: خب بهتره بجای این حرفا زودتر کمکم کنید وگر نه مامانم دلواپس میشه.
- بفرمایید چی کار کنم؟
- از این جا دور بزنید و برید جلوی مجتمع و ازشون ادرس یه جایی رو بپرسید وقتی دیدید من رفتم تو ازشون تشکر کنید وبرید به همین راحتی..
- واحد شما طبقه چندمه؟
- سوم.
- ولی بهتره در مورد اینا یه فکر اساسی کردهر چقدرم که شما زرنگ باشید به هر حال یه نفرید و اون سه نفر. این قدر هم هر چیزی رو سرسری نگیرید. واقعا از شما تعجب میکنم من جای شما اضطراب دارم اون موقع شما اینقدر خونسردید که حرص منو درمیارید.
- شما دارید موضوع رو زیادی بزرگ میکنید.
-اااا شما چرا متوجه نیستید؟ اخه چطوری برای شما توضیح بدم؟ شما در برابر این سه نفر نمی تونید کاری بکنید؟ میفهمید چی میگم؟
-اقای فرهنگ شما برای چی میخواید منو از اینا بترسونید؟ من اصلا اینارو ادم حساب نمیکنم که بخوام...
نگذاشت حرف بزنم و گفت: چون ادم نیستند باید ازشون پرهیز کرد.. نمی دونم چطوری بهتون تفهیم کنم که چه کارایی از اینا ساخته اس. ... اصلا چرا از مامانتون نمیخواید هر روز این ساعت جلوی مجتمع منتظر شما باشند؟
- اقای فرهنگ دیر شد...
درحالیکه سرش را به علامت تاسف تکان میداد گفت: مواظب خودتون باشید...( او لالا)
- چشم از لطفتون ممنون و خدانگهدار
- خدا نگهدار فقط وقتی رفتید توی مجمتع سریع برید توی خونه باشه؟
- باشه ، حتما
چند ثانیه صبرکردم و سپس راه افتادم. از کوچه که خارج شدم ماشین اقای فرهنگ را دیدم که جلوی مجتمع پارک شده و عماد و فرزاد و بهروز در حال ادرس دادن به او بودند. به سرعت قدم هایم افزودم و بدون اینکه انها متوجه من باشند وارد مجمتع شدم و به سرعت از پله ها بالا دویدم. جلوی در واحد که رسیدم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و اقای فرهنگ را دیدم که به علامت تشکر دستی برای انها تکان داد و رفت. از جلوی پنجره کنار رفتم و وارد خانه شدم.
پایان فصل چهارم
ادامه دارد......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 23:56 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 144
بازدید کل : 5389
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1